ثبت آگهی رایگان

اشعار فریدون مشیری

8 / 10
از 133 کاربر
12مجموع 12 مطلب
گفت دانايي که گرگي خيره سر

گفت دانايي که گرگي خيره سر

گفت دانايي که گرگي خيره سر،هست پنهان در نهاد هر بشر!...هر که گرگش را در اندازد به خاکرفته رفته مي شود انسان پاکوآن که با گرگش مدارا مي کندخلق و خوي گرگ پيدا مي کند در جواني جان گرگت را بگير!واي اگر اي ...
نرم نرمک

نرم نرمک

 نرم نرمکمیرسد اینکبهارخوش به حالِ روزگار
باران در شعر فارسی

باران در شعر فارسی

من نمیگویم درین عالم گرم پو، تابنده، هستی بخش چون خورشید باش تا توانی پاک، روشن مثل باران مثل مروارید باش
چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ - مپندارید بوم ناامیدی باز ، به بام خاطر من می كند پرواز ، مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است . ...
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد ...
ای همیشه خوب

ای همیشه خوب

ماهی همیشه تشنه ام در زلال لطف بیکران تو می برد مرا به هر کجا که میل اوست موج دیدگان مهربان تو زیر بال مرغکان خنده ها ت زیر آفتاب داغ بوسه هات ای زلال پاک جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش تا که پ ...
آخرین جرعه این جام

آخرین جرعه این جام

همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ چیست در بازی آن ابر سپید روی این آبی آرام بلند که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال چیست در خلوت خاموش کبوترها چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در ...
پرستو

پرستو

ستاره گم شد و خورشید سر زد پرستویی به بام خانه پر زد در آن صبحم ثفای آرزویی شب اندیشه را رنگ سحر زد پرستو باشیم و از دام این خاک گشایم پر به سوی بام افلاک ز چشم انداز بی پایان گردون در آویزم به دنیایی ...
اشکی در گذرگاه تاریخ

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روز ...
به انگشت نخی خواهم بست

به انگشت نخی خواهم بست

به انگشت نخی خواهم بستتا فراموش، نگردد فردازندگی شیرین است، زندگی باید کردگرچه دیر است ولیکاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شایدبه سلامت ز سفر برگرددبذر امید بکارم، در دللحظه را در یابممن به بازار محب ...
12مجموع 12 مطلب

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()