ثبت آگهی رایگان

اشکی در گذرگاه تاریخ

8 / 10
از 133 کاربر
مرجع : اشعار فریدون مشیری بازدید : 585
مطالب » شعر و ادبیات » اشعار فریدون مشیری » یکشنبه 16 اسفند 1394 در 2 : 18
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون هابیل از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید آدمیت مرد گرچه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب گشت و گشت قرنها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه دنیا ز خوبی ها ته ...
اشکی در گذرگاه تاریخ

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار
مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در
زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
 صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 در کویری سوت و کور
در میان مردمی ب ا این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ
عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

مطلبهای مرتبط

گفت دانايي که گرگي خيره سر

گفت دانايي که گرگي خيره سر

گفت دانايي که گرگي خيره سر،هست پنهان در نهاد هر بشر!...هر که گرگش را در اندازد به خاکرفته رفته مي شود انسان پاکوآن که با گرگش مدارا مي کندخلق و خوي گرگ پيدا مي کند در جواني جان گرگت را بگير!واي اگر اي ...
نرم نرمک

نرم نرمک

 نرم نرمکمیرسد اینکبهارخوش به حالِ روزگار
باران در شعر فارسی

باران در شعر فارسی

من نمیگویم درین عالم گرم پو، تابنده، هستی بخش چون خورشید باش تا توانی پاک، روشن مثل باران مثل مروارید باش
چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟ چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟ - مپندارید بوم ناامیدی باز ، به بام خاطر من می كند پرواز ، مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است . ...

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()