مرجع :
بازدید :
599
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هز ...
ای دل عبث مخور غم دنیا را
ای دل عبث مخور غم دنیا را
چون گلشن است مرغ شکیبا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که میبینی
در باغ دهر حنظل و خرما را
سوز و گداز و تندی و گرما را
ای دوست، تا که دسترسی داری
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
رتبت یکی است مریم عذرا را
پیش از روش، درازی و پهنا را
خود رای مینباش که خودرایی
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه
ای نیک، با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را
این صید تیره روز بی آوا را
خود در ره کج از چه نهی پا را
نیکی چه کردهایم که تا روزی
بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد، برهمن و بودا را
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
از خاک تیره لاله برون کردن
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
در کار بند صبر و مدارا را