مرجع :
اشعار فریدون مشیری بازدید :
1182
به انگشت نخی خواهم بستتا فراموش، نگردد فردازندگی شیرین است، زندگی باید کردگرچه دیر است ولیکاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شایدبه سلامت ز سفر برگرددبذر امید بکارم، در دللحظه را در یابممن به بازار محبت بروم فردا صبحمهربانی خودم، عرضه کنمیک بغل عشق از آنجا بخرمیاد من باشد فردا حتمابه سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنمبگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم درچشم بر کوچه بدوزم با شوقتا که شاید برسد همسفری ، ...
به انگشت نخی خواهم بست
به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی...