مرجع :
اشعار سعدی بازدید :
515
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان ب ...
حکایت پیرمرد
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آرود بید مشک
که بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
چه میخواهی از باز برکنده بال؟
شما را کنون میدمد سبزه نو
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دست
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب
چنان زشت نبود که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور