مرجع :
عشاقنامه بازدید :
252
چنین زیبا نگاری دلستانی
به رعنائی و خوبی داستانی
چنان بر عاشق خود مهربان بود
که گوئی عاشق جان و جهان بود
نبودی با منش جز مهربانی
ندیدیم جز از او شیرین زبانی
مدامم خرمی دمساز بودی
به رویش چشم جانم باز بودی
به دل گفتم که ای مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگهدار
کزین خوشتر کسی دلبر نیابد
به خوبی کس از این بهتر نیابد
  ...
در صفت وصال »عبید زاکانی » عشاقنامه
چنان بر عاشق خود مهربان بود
که گوئی عاشق جان و جهان بود
ندیدیم جز از او شیرین زبانی
به رویش چشم جانم باز بودی
به دل گفتم که ای مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگهدار
کزین خوشتر کسی دلبر نیابد
به خوبی کس از این بهتر نیابد
بهم خوش بود ما را روزگاری
به وصلش داشتم خوش کار و باری
سعادت یار و بختم همنشین بود
زمان در حکم و اقبالم قرین بود
جهان محکوم و دولت یاورم بود
فلک مامور و اختر چاکرم بود
کنون زان عیش جز خون در دلم نیست
در آن شادی بجز غم حاصلم نیست
به دستی باد و دستی خاک دارم
عبید زاکانی