مرجع :
اشعار سعدی بازدید :
723
دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمیبینم دل بی غم کجا جویم، که در عالم نمیبینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم مرا رازیست اندر دل، به خون دیده پروردم ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمیبینم قناعت میکنم با درد، چون درمان نمییابم تحمل میکنم با زخم، چون مرهم نمیبینم خوشا و خرما آن دل که هست از عشق، بیگانه ...
دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمیبینم
دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمیبینم
دل بی غم کجا جویم، که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل، به خون دیده پروردم
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد، چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم، چون مرهم نمیبینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق، بیگانه
که من تا آشنا گشتم، دل خرم نمیبینم
نم چشم، آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل، برون از نم نمیبینم **
کنون دم در کش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم