ثبت آگهی رایگان

دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی‌بینم

8 / 10
از 133 کاربر
مرجع : اشعار سعدی بازدید : 723
مطالب » شعر و ادبیات » اشعار سعدی » شنبه 15 اسفند 1394 در 14 : 0
دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی‌بینم دل بی غم کجا جویم، که در عالم نمی‌بینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم مرا رازیست اندر دل، به خون دیده پروردم ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمی‌بینم قناعت می‌کنم با درد، چون درمان نمی‌یابم تحمل می‌کنم با زخم، چون مرهم نمی‌بینم خوشا و خرما آن دل که هست از عشق، بیگانه ...
دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی‌بینم

دلم تا عشقباز آمد، در او جز غم نمی‌بینم
دل بی غم کجا جویم، که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل، به خون دیده پروردم
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد، چون درمان نمی‌یابم
تحمل می‌کنم با زخم، چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق، بیگانه
که من تا آشنا گشتم، دل خرم نمی‌بینم

نم چشم، آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
چرا گریم کز آن حاصل، برون از نم نمی‌بینم **

کنون دم در کش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

مطلبهای مرتبط

سعدی برای انسان قرن بیست و یکم چه حرفی برای گفتن دارد؟

سعدی برای انسان قرن بیست و یکم چه حرفی برای گفتن دارد؟

هفته نامه چلچراغ - یدالله نیک فر: خوشبختانه چند سالی است که روز اول اردیبهشت را روز سعدی نام گذاری کرده اند و به مناسبت همین روز یادی از شاعر بزرگ ایرانی می شود. هرچند شعرها و جمله ای بسیاری از سعدی د ...
صبر در شعر فارسی - سعدی

صبر در شعر فارسی - سعدی

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست   چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست   گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست   ...
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست   پنداشت که مهلتی و تأخیری هست  گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند   گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی   گل که هنوز نو به دست ...
ثناگویی امیر دزدان...

ثناگویی امیر دزدان...

ثناگویی امیر دزدان... شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را ...

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()