مرجع :
اشعار رهی معیری بازدید :
717
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را تو شمع مجلس افرو. زی تو ماه مجلس آرایی مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو دلی بر حال زار من ...
''رهی'' تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افرو. زی تو ماه مجلس آرایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
''رهی'' تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی