گفت چون در آتش افروخته
|
|
گشت آن حلاج کلی سوخته
|
|
عاشقی آمد مگر چوبی بدست
|
|
بر سر آن طشت خاکستر نشست
|
|
پس زفان بگشاد هم چون آتشی
|
|
باز میشورید خاکستر خوشی
|
|
وانگهی میگفت برگویید راست
|
|
کانک خوش میزد انا الحق او کجاست
|
|
آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
|
|
وانچ دانستی و میدیدی همه
|
|
آن همه جز اول افسانه نیست
|
|
محو شو چون جایت این ویرانه نیست
|
|
اصل باید، اصل مستغنی و پاک
|
|
گر بود فرع و اگر نبود چه باک
|
|
هست خورشید حقیقی بر دوام
|
|
گونه ذرهمان نه سایه والسلام
|
|
چون برآمد صد هزاران قرن بیش
|
|
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش
|
|
بعد از آن مرغان فانی را بناز
|
|
بیفنای کل به خود دادند باز
|
|
چون همه خویش با خویش آمدند
|
|
در بقا بعد از فنا پیش آمدند
|
|
نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
|
|
زان فنا و زان بقا کس را سخن
|
|
هم چنان کو دور دورست از نظر
|
|
شرح این دورست از شرح و خبر
|
|
لیکن از راه مثال اصحابنا
|
|
شرح جستند از بقا بعد الفنا
|
|
آن کجا اینجا توان پرداختن
|
|
نو کتابی باید آن را ساختن
|
|
زانک اسرار البقا بعد الفنا
|
|
آن شناسد کو بود آنرا سزا
|
|
تا تو هستی در وجود و در عدم
|
|
کی توانی زد درین منزل قدم
|
|
چون نه این ماند نه آن در ره ترا
|
|
خواب چون میآید ای ابله ترا
|
|
در نگر تا اول و آخر چه بود
|
|
گر به آخر دانی این آخر چه سود
|
|
نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
|
|
تا شده هم عاقل و هم کار ساز
|
|
کرده او را واقف اسرار خویش
|
|
داده او را معرفت در کار خویش
|
|
بعد از آنش محو کرده محو کل
|
|
زان همه عزت درافکنده بذل
|
|
باز گردانیده او را خاک راه
|
|
باز کرده فانی او را چندگاه
|
|
پس میان این فنا صد گونه راز
|
|
گفته بی او، لیک با او گفته باز
|
|
بعد از آن او را بقایی داده کل
|
|
عین عزت کرده بر وی عین ذل
|
|
تو چه دانی تا چه داری پیش تو
|
|
با خود آی آخر فرواندیش تو
|
|
تا نگردد جان تو مردود شاه
|
|
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه
|
|
تا نیابی در فنا کم کاستی
|
|
در بقا هرگز نبینی راستی
|
|
اول اندازد بخواری در رهت
|
|
باز برگیرد به عزت ناگهت
|
|
نیست شو تا هستیت از پی رسد
|
|
تا تو هستی، هست در تو کی رسد
|
|
تا نگردی محو خواری فنا
|
|
کی رسد اثبات از عز بقا
|
|
|
عطار-منطقالطیر
|