مرجع :
بازدید :
565
نمی دانم چه می خواهم خدایابه دنبال چه می گردم شب و روزچه می جوید نگاه خسته منچرا افسرده است این قلب پر سوزز جمع آشنایان می گریزمبه کنجی می خزم آرام و خاموشنگاهم غوطه ور در تیرگی هابه بیمار دل خود می دهم گوشگریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستندولی در باطن از فرط حقارتبه دامانم دو صد پیرایه بستنداز این مردم که تا شعرم شنیدندبه رویم چون گلی خوشبو شکفتندولی آن دم که درخلوت ن ...
نمی دانم چه می خواهم خدایا
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد