ثبت آگهی رایگان

هوشنگ ابتهاج (سایه)

8 / 10
از 133 کاربر
مرجع : بازدید : 1320
مطالب » شعر و ادبیات » اشعار متفرقه » یکشنبه 29 فروردین 1395 در 18 : 22
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زندبه دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُندکسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زندنشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سواردریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زندگذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غمیکی صلای آشنا به رهگذر نمی زنددلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شودکه خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زندچه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟برو که هیچ کس ند ...
هوشنگ ابتهاج (سایه)

هوشنگ ابتهاج (سایه)

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند هوشنگ ابتهاج

 

امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازيچه ایام دل آدمیان است...هوشنگ ابتهاج

 

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت  هوشنگ ابتهاج

 

وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی‌ بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟ هوشنگ ابتهاج

 

...چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم هوشنگ ابتهاج

 

چرا پنهان كنم ؟ عشق است و پيداست
درين آشفته اندوه نگاهم
تو را مي خواهم اي چشم فسون بار
كه مي سوزي نهان از ديرگاهم
چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟
زبان بگشا كه مي لرزد اميدم
نگاه بي قرارم بر لب توست
 كه مي بخشي به شادي هاي نويدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز اين سكوت آشناسوز هوشنگ ابتهاج

 

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب هوشنگ ابتهاج

 

سايه ها،زير درختان، در غروب سبز مي‌گريند.
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگيري.
باد، بوي خاك ِ باران خورده مي‌آرد.
سبزه ها در راهگذار ِ شب پريشانند.
آه، اكنون بر كدامين دشت مي‌بارد؟
باغ، حسرتناك ِ باراني ست،
چون دل من در هواي گريه‌ي سيري... هوشنگ ابتهاج

 

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌
عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌. هوشنگ ابتهاج

 

 هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمي نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم هوشنگ ابتهاج

 

بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری!... هوشنگ ابتهاج

 

چه غریب ماندی ای دل !
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ،
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری... هوشنگ ابتهاج

 

گفتمش شيرين ترين آواز چيست؟
چشم غمگينش به رويم خيره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکيد
لرزه افتادش به گيسوي بلند
زير لب غمناک خواند
ناله‌ي زنجيرها بر دست من!... هوشنگ ابتهاج

 

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش هوشنگ ابتهاج

مطلبهای مرتبط

صبر در شعر فارسی

صبر در شعر فارسی

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست   چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست   گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست   ...
ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی)

بشکفد بار دگر لاله رنگین مرادغنچه سرخ فرو بسته دل باز شودمن نگویم که بهاری که گذشت آید بازروزگاری که به سر آمده آغاز شودروزگار دگری هست و بهاران دگرشاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاترلیک هرگز نپسن ...
گلچین اشعار انوری

گلچین اشعار انوری

تا دل مسکین من در کار تست آرزوی جـــــان مـــن دیــــدار تسـت جــان و دل در کـــار تــــــو کـــردم فـــدا کــــار مـن ایـــن بــود دیگـــر کــــار تست با تـــو نتـــوان کــــرد دســـــت انــدر کمــر ...
حكيم عمر خيام نيشابوري

حكيم عمر خيام نيشابوري

افسوس كه نامه جواني طي شد و آن تازه بهار زندگاني دي شدوآن مرغطرب كه نام او بود شباب فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام   یک عمر به کودکی به استاد شدیمیک عمر زاستادی خود شاد شدیمافسوس ندانیم که ما را ...

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()