ثبت آگهی رایگان

وفای شمع

8 / 10
از 133 کاربر
مرجع : اشعار رهی معیری بازدید : 554
مطالب » شعر و ادبیات » اشعار رهی معیری » شنبه 15 اسفند 1394 در 48 : 9
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست در هوایش چون نسیم از پای ...
وفای شمع

وفای شمع

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 
مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز 
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز 
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز 
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز 
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز 
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز 
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

مطلبهای مرتبط

مهر و وفای خويشتن

مهر و وفای خويشتن

من اسیرم در کف مهر و وفای خويشتن  ورنه او سنگيندل نامهرباني بیش نیست  #رهی_معیری 🌿
همچو مجنون

همچو مجنون

همچو مجنونگفتگو با خویشتن باید مرابی زبانم همزبانی همچو من باید مرا…
فریاد بی حاصل

فریاد بی حاصل

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنمگر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنمدر پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو ملمن شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنماول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ایآخر به یک پ ...
وفای شمع

وفای شمع

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از د ...

دسته بندی مطالب

آمار سایت

نمایش همه
علاقه مندی ها ()