مرجع :
اشعار فریدون مشیری بازدید :
612
يکي را دوست دارمولي افسوس او هرگز نميداندنگاهش ميکنم شايدبخواند از نگاه منکه او را دوست مي دارمولي افسوس او هرگز نميداندبه برگ گل نوشتم منتو را دوست مي دارمولي افسوس او گل رابه زلف کودکي آويخت تا او را بخنداندبه مهتاب گفتم اي مهتابسر راهت به کوي اوسلام من رسان و گوتو را من دوست مي دارمولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيديکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيدصبا را ديدم و گفتم صبا دستم به د ...
يکي را دوست دارم
يکي را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميکنم شايد
بخواند از نگاه من
که او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب
سر راهت به کوي او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيد
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند